، تا این لحظه: 20 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

علی سفید برفی

یک مهر 1392(شروع سالتحصیلی جدید )

بازم فصل نو نوار شدن بچه ها برا رفتن به مدرسه ،فصل دفتر خاطرات ،فصل خرید مداد رنگی برا نقاشی کردن فصل زیبای پاییز ، فصل شادی چترها که ذوق دیدن دوستشون باران رو دارن ،فصل خواب مترسکها ،فصلی که معروف به سلطان فصلهاست از راه رسید .  1مهر 1392.دوشنبه صبح بابایی رفت برا صبحانه نون تازه گرفت ،منم چای رو دم کردم و با ال آی که از خیلی وقت پیش بیدار ه رفتیم علی رو بیدار کردیم ،بعد از خوردن صبحانه علی لباساشو پوشید که بره مدرسه ،اما مگه ال آی میذاشت اون قبل از علی کفشاشو پوشیده بود که بره  .به هر نحوی بود علی رو از زیر قرآن رد کردیم و با ارزوی یک سال تحصیلی خوب رو نه ی مدرسه اش کردیم . *علیه گو ز وریر ایشیق ورمیر* که مبادا علی بره ...
6 مهر 1392

نمایشگاه هفته ی دفاع مقدس

4 مهر ،پنج شنبه پارک موزه ی شمیم پایداری ،که به مناسبت هفته ی دفاع مقدس نمایشگاه گذاشته بودن .وهمگی رفتیم دیدن نمایشگاه . تصاو یری از  نمایشگاه ودر آخر  شب هم یکسر رفتیم خو نه ی خاله جون .وموقع برگشتن به اصرار علی آنا  شب اومد خو نه ی ما 5 مهر آنااینا وخاله هاناهار اومدن خو نه ی ما،بچه ها کلی با هم بازی کردن .خیلی بهشون خوش گذشت .خدارو شکر روز خو بی بود . ...
6 مهر 1392

خاطرات 1391

علی جان ١٨اردیبهشت سال١٣٩١بابابزرگت اینا(بابای مامان)به دلیل تخریب ونوسازی خونشون اسباب کشی کردن خونه ی ما واون ماه سرمون خیلی شلوغ بود وما نتونستیم یک تولد درست وحسابی برات بگیریم امیدوارم ماروببخشی خوشگلم ولی چون خودت یک گوشی موبایل خواسته بودی بابابایی رفتین ویک گوشی موبایل برا ت کادو گرفتیم. تابستان ١٣٩١علی به همراه اردکش .علی عاشق حیواناته یک بار گیرمیده اردک بخرین یک بار گیرمیده جوجه می خوام یکبار یک گربه ی یکی دو روزه رو آورده بود خونه که من با قطره چکان بهش شیر می دادم تازگیام سنجاب می خواد تولد یک سالگی ال آی وارمیا پسرخاله ی علی که فقط پنج روز از خواهرش بزرگتره.علی خیلی زحمت بچه هارو می کشه .خیلی با حوصله ومودب باهاشون برخ...
4 مهر 1392

خاطرات 1389

نوروز ١٣٨٩.(سال گاو) همه باهم رفتیم کرمانشاه .و برگشتنی از همدان برگشتیم. عکس علی در طاق بستان مقبره ی ابوعلی سینا علی جلوی مجسمه ی شیر سنگی در همدان نوروز 89- قصر شیرین  نوروز١٣٨٩.باغلارباغی .تبریز  بعداز برگشتن ما به تبریز دوستامون از زنجان اومدن دیدن ما (مریم خانم اینا وخانم بنیادی اینا) یادش بخیر زنجان ،چون همه مون غیربومی بودیم وفامیلی او نجا نداشتیم باهم اکیپ درست کرده بودیم وشده بودیم یک خانواده .چه شب نشینی هایی که نداشتیم چه سفرهای یکروزه ای که نداشتیم چه سورپرایزاکه براهم نداشتیم چه مناسبتهایی که باهم ودورهم گذرو ندیم تا دوری از خانواده  هامون رو فراموش کنیم.  اردیبهشت١٣٨...
4 مهر 1392

خاطرات 1383

بهار١٣٨٣ علی عاشق کاراووسایل دخترو نه بود. اینم استخر تو پی که آنا برا علی درست کرده بود علی عاشق کتاب بودمهر١٣٨٣ ١٧ماهگی علی مهر١٣٨٣-١٧ماهگی علی جمعه.روزجهانی کودک .دومین روز کودک علی.مسابقه بادبادکها.کوه ال داغی زنجان آبان ١٣٨٣ ١٨ماهگی علی امشب شام علی پلوداریم بفرماییدشام ١٨ماهگی علی .علی داخل کمد اسباب بازیاش. علی خیلی دوس داشت تو کارهای خو نه کمکم کنه مهر١٣٨٣ شب یلدای ١٣٨٣خو نه ی آقایی بابایی دعوت بودیم بعداز شام کلی با مهوش وآرش بازی کردی وخیلی بهت خوش گذشت.زنجان بادوستامون که اکثرا هم غیر بومی بودن تمام مناسبتها رو باهم بودیم زیاد رفت وآمد داشتیم شب نشینی ،پارک رفتن ،و...
4 مهر 1392

خاطرات 1386

اردیبهشت ١٣٨٦ تولد پنج سالگی علی  ما خاله هانیه اینارو پاگشا کرده بودیم ودعوتشون کرده بودیم زنجان وچون مصادف با تولد ت هم بود دو تا مراسمو باهم گرفتیم .این اولین تولدی بود که تو زنجان می گرفتیم.(این لباسارم خاله هانیه برا تولدت گرفته بود )علی وآرمان در لباس مرد عنکبو تی چه ذوقی می کردن.   پارک محله آنا اینا یک اتفاق بد خرداد١٣٨٦ در تاریخ ٣خرداد١٣٨٦علی بابا بزرگش (بابای باباشو )از دست داد.عمو امین حدود ساعت سه عصر زنگ زد خو نمون وجریانو گفت بابا که کلا ملت ومبهوت مو نده بود منم دست و پامو گم کرده بودم زنگ زدم  خانم بنیادی دوست و همکارربابایی وجریانو گفتم دسیتشون درد نکنه نیم ساعت طول نکشید که...
4 مهر 1392

خاطرات 1387

 نوروز ١٣٨٧ همه رفتیم کاشان دایی نادر اینام از آبادان قرار بود بیان کاشان ،جلوی میدان مدخل کاشان همدیگرو دیدیم و ناهار خوردیم وسال تحو یل شد بعدش رفتیم اصفهان همگی دور هم بودیم وخیلی جالب بود که همه در یک شهر دیگه دور هم جمع شدیم . علی به همراه پسر دایی هاش آرمان ،الشن وآرشام  -میدان  مدخل کاشان - چند ساعت بعد از تحو یل سال -   آبشار نیاسرکاشان  کاشان .نوروز ١٣٨٧.دایی ناصر این عکسو انداخت.  سیزده بدر ١٣٨٧اطراف سد تهم. زنجان بامریم خانم اینا وخانم بنیادی اینا رفته بودیم سیزده بدر تولد پنج سالگی علی.تبریز عموصمد بابا که ساکن تهرانن فوت کرده بود.به خاطر همین بابا اینجا ...
4 مهر 1392

خاطرات 1385

نوروز ١٣٨٥-آبادان جلوی خو نه ی دایی نادر شلمچه .نوروز ١٣٨٥ ١٣بدر ١٣٨٥ تخت سلیمان در آذربایجان غربی ،اززنجان یکروزه با آقای بابایی اینا وآقای امینی اینا رفتیم تخت سلیمان وخیلی خوش گذشت .واقعا جای دیدنیی بود.مااون موقع از این مسافرت های یکروزه که مسافت زیادی هم داشتن زیاد می کردیم جمعمون خیلی عالی بود وخستگی راهو متوجه نمی شدیم .یادش بخیر مریم خانم برا صبحانه کله پاچه پخته بود من برا ناهار کوکوی لو بیا سبز وخانم بنیادی برا عصرانه آش دوغ .اینم اضافه کنم آش دوغ های خانم بنیادی محشر بود . ٢٦اردیبهشت ١٣٨٥تولد سه سالگی علی تبریز اردیبهشت ١٣٨٥.این دوچرخه رو آنا اینا برا تولدت گرفته بودن و بااتو بوس فرستاده بودن زنجا...
4 مهر 1392

خاطرات 1382

به خاطر کار بابایی ، در زنجان زندگی میکردیم برای زایمان اومدم تبریز و پسر مهربو نمون در روز جمعه تاریخ ٢٦/٢/١٣٨٢مصادف با١٤ربیع الاول ١٤٢٤(سال گوسفند)ساعت٩صبح بدنیااومد.اینجاجلوی بیمارستان زکریااست دارم میرم زایمان. چون خونمون زنجان بود خو نه ی آقاجون اینا(بابای مامان)مو ندیم بابام دوهفته مرخصی گرفته بود که پیش ماباشه .شب قبل از زایمانم بابااومد تبریز و باهم رفتیم کمی دور زدیم بابامی خواست یکم از استرس من کم بشه ولی من دست خودم نبود ،بعد برگشتن به خو نه مامان سفره ی شامو پهن کرد و به تاکید دکترم شاممون سوپ بود سر شام بودیم که داداش نادر از شمال زنگ زد ومامان گوشی رو برداشت ودایی نادر گفت که می خواد بامن حرف بزنه من گوشی رو گرفت...
4 مهر 1392

رفتن به ائل گلی

  29 مرداد سه شنبه با خاله ها و آنا و وخاله ها ود ختر خاله های عمو اکبر (بابای ارمیا ) از صبح رفتیم ائل گلی و شب برگشتیم وخیلی هم به ما خوش گذشت .(حدود سی نفر فقط خانوم بودیم ،سال قبلم رفته بودیم .خیلی خوش میگذره     علی عاشق آناست . این عکس هم یک عکس کاملا منحصر بفرده.علی و آنا دور از چشم ال آی خانوم تنها نشستن و ناهار می خورن . ...
1 مهر 1392